روزی روزگاری، زاهدی خدمت امپراتور رفت تا از ظواهر دنیوی چیزی از او بخواهد. به اتاق مجاور که پادشاه در آنجا به عبادت می پرداخت، هدایت شد. از این رو توانست بشنود که پادشاه در طول عبادت خود همان چیزی را از خدا طلب می کند که زاهد قصد داشت از پادشاه بخواهد. فورا از جای برخاست تا از آنجا برود، اما در این حین امپراتور از راه رسید و به او اشاره کرد تا بماند و گفت: ((حالا که آمده ای با من صحبت کنی، می خواهی بی آنکه خواسته ات را بگویی از اینجا بروی؟))
زاهد پاسخ داد: ((حالا که فهمیدم خود شما اعلی حضرت، وقتی تقاضایی دارید باید به درگاه پروردگار استغاثه کنید، با خود گفتم: چطور می توانم به کسی استغاثه کنم که خود به دیگری استغاثه می کند؟! بهتر است عجز و لابه ام مستقیما به درگاه پرودگار باشد، یا اینکه سعی کنم به تنهایی گلیم خود را از آب بیرون بکشم.))
افسانه ی پارسی
سیب
پیپ و فانوس
فردا هم روز خداست...
همه چیز همان طور که هست خوب است
[عناوین آرشیوشده]
بازدید دیروز: 81
کل بازدید :62215

آب هست خاک هست جوانه باید زد
